از بغض نقی تا خشم بهتاش؛ روایت دو نسلِ خسته از نزیستن

به قول آدرنو، زندگی بد را نمیتوان خوب زیست. واقعیت این است که گرچه نقی و بهتاش داد میزنند، اما دردی مشترک را فریاد میزنند. خشمی که از رنج نزیستنها و بدزیستنها میآید. سخن از این نیست که حق با کدام بود، سخن از حقیقتی تلخ و گزندهای است که دشواری زندگی در روزگار سخت را بازتاب میدهد.
به گزارش سرویس اخبار اجتماعی درلحظه، رضا صائمی در روزنامه ایران نوشت: سریال پایتخت گرچه در ژانر کمدی ساخته شده و میخنداند، اما لحظههای غمگین و تراژدی کم ندارد. سکانس پایانی قسمت نوزدهم فصل هفتم پایتخت، گواه بر این مدعاست. البته در همین فصل و فصلهای قبلی هم شاهد سکانسهایی بودیم که به جای لبخند برلبها، بغض بر گلوها میفشرد.
یکی از مهمترین این سکانسها که در حافظه مخاطب ماندگار شده، درد دل کردن نقی سر مزار مادرش درفصل سوم پایتخت بود که هر بار که تماشایش میکنی دردش تازه است. سکانسی که روایتگر دردی فردی بود، اما در سکانس پایانی قسمت اخیر پایتخت، شاهد روایت یک درد جمعی هستیم. واکنش به این سکانس هم خیلی زیاد بود و هم در یک روایت دوگانه قرار گرفت.
در واقع مخاطبان در مواجهه با این سکانس یا پشت نقی ایستادند یا پشت بهتاش. برخی حق را به نقی میدادند و معتقد بودند که رفتار بهتاش تند و توهینآمیز بود و غرور نقی را شکست و مصداقی از بیاحترامی به بزرگتر بود. عدهای دیگر در مقابل با بهتاش همدل بودند و با او همذات پنداری میکردند. بویژه نسل جوانتر که معتقد بودند بهتاش نماینده نسل سوخته آنهاست که قربانی نابلدی و ندانم کاری بزرگترها شده و از ناآگاهی یا شیوه تربیتی آنها آسیب خورده است.
گویی جدل بین نقی و بهتاش به جدال بین مخاطبان هم تبدیل شد تا در دفاع از یک طرف دعوا، مقابل طرف دیگر بایستند. از این حیث این سکانس را میتوان نماد و شمایلی از تفاوت و تضاد نسلی دانست که در یک دعوای درون خانوادگی به تصویر کشیده شده است؛ سکانسی که موقعیتی آشنا برای خانوادههای ایرانی و بازتابی از یک تجربه جمعی است.
دعوای نقی و بهتاش
در بسیاری از خانوادههای ایرانی، این بگو مگوها و جدل لفظی و کلامی بین والدین و فرزندانشان یا بین نسل قدیم و جدید رخ میدهد و درست به همین دلیل، این سکانس با همه تلخی و غم و دردش به دل نشست. اما به نظر میرسد که تحلیل این دعوا را باید در سطحی بالاتر از خانواده قرار داد و به قول جامعه شناسان از منظر ساختاری به آن نگاه کرد. از این منظر هیچکدام آنها گناهکار نیستند به همان اندازهای که بیگناه نیستند. آنها هر دو، محصول ناکارآمدی و بیعدالتیهای اجتماعی هستند که امکان درست زیستن را از افراد میگیرد.
به قول آدرنو، زندگی بد را نمیتوان خوب زیست. واقعیت این است که گرچه نقی و بهتاش داد میزنند، اما دردی مشترک را فریاد میزنند. خشمی که از رنج نزیستنها و بدزیستنها میآید. سخن از این نیست که حق با کدام بود، سخن از حقیقتی تلخ و گزندهای است که دشواری زندگی در روزگار سخت را بازتاب میدهد. هم بهتاش حق میگفت هم نقی حق داشت. نقی هم نتوانست در تراژدی زمانه و غم این روزگار غدار، خود و خانوادهاش را با آرزوهایش تراز کند.
تراژدی زندگی
او قربانی تراژدی زندگی شد. تراژدی به همان معنایی که ناصر تقوایی میگوید: «تراژدی را آدمهای تسلیم شده تو سری خور نمیسازند، شخصیتهایی خالق تراژدیاند که برای تحقق زندگی میجنگند، اما زورشان به زندگی نمیرسد.» از آن سو بهتاش هم بیراه نمیگوید. هرچند زبانی تند و تیز دارد، اما تلخیاش از تلخی واقعیتهای گزندهایاست که پیرامون بر جان آدمی مینشاند. وقتی مجال زیستن نرمال از آدمها گرفته شود، آنها به جدال هم میروند و قصور آن را به مقصر شمردن هم حواله میدهند. و چه تلخ است و مغموم وقتی آدمی با کسانی بجنگد که عزیزانش هستند. عزیزانی که گاهی از سر دلسوزی، فرصت سوزی میکنند و فردیت دیگری را فدای فداکاریهای خود. میخواهند مجالی برای زندگی بهتر بسازند، اما به جای دیگری زندگی میکنند. خواستند کفایت کنند، اما حس ناکافی بودن بخشیدند… گله از آنها نه از سر کینه که برآمده از سینه انباشته از حرفهای نشنیده است.
راستش دلم هم برای بهتاش سوخت هم نقی که هر دو رنجهای یک رنجند که یکی را شرمگین کرد و یکی را شاکی. این سکانس، سکوی قهرمانی کسی نبود، تصویری از قربانی شدن آدمها در جامعهای بود که موجب میشود تا جراحت زخمهایشان را در زخم زبان زدن به هم جبران کنند. هیچکدام برنده این نبرد نبودند، همه بازنده یک نبردند. نبرد دشوار زندگی.